RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بره گمشده راعی - دلکده سینا


بره گمشده راعی

می‌دانست نفهمیده‌اند، اما چه باک! همین‌قدر که چیزی از تمثیل در ذهنشان می‌ماند کافی ‏بود، مثل همان دانـ?‏ تمثیل مسیح.

و دیگر فقط همان‌قدر وقت می‌ماند که برخیزد، تخته را از ‏آیت پاک کند، و بعد توی جیبش دنبال سیگار بگردد، و چون صدای زنگ بلند شد به راهرو که ‏رسید سیگارش را روشن کند. هوا چندان سرد نبود، اما انگار از جایی سوزی می‌آمد. تا دفتر ‏گامهایش را شمرد. همیشه برای انصراف خاطر هم شده می‌شمرد. چاره‌ای نیست. ‏

توی دفتر یکی دو نفر زودتر رسیده بودند. آقای صلاحی دیرتر از همه آمد. داشت با دستمالی ‏انگشت‌های رنگی دستش را پاک می‌کرد. وقتی نشست، کنار راعی، قاب سیگارش را ‏در‌آورد، باز کرد. برید‏?‏ سیگاری را از میان دو صف بریده‌های دیگر جدا کرد و‏‎ ‎سر چوب سیگارش ‏زد. راعی کبریت کشید. صلاحی گفت: «متشکرم.»‏

آقای عین‌الدین گفت: «تسلیت عرض می‌کنم، جناب آقای صلاحی.»‏

راعی نگاهی کرد.دست‌های صلاحی نمی‌لرزید. کف دست چپ را روی زانو گذاشته بود. چند ‏تار موی پشت گوشش سفید شده بود. گفت: «متشکرم.»‏

و باز به چوب سیگارش پک زد. کسی، مدیر انگار، گفت: «خانم والده که نبودند؟»‏

‏«نه.»‏

و قبل از اینکه دوباره پک بزند، گفت: «دیروز عصر تمام کرد.»‏

راعی استکان چایش‌را برداشت. داغ بود و خوش‎‌‎رنگ. پس چه نسبتی با صلاحی داشته؟ ‏نمی‌دانست. پنج‌ضلعی نامنظم توی جیبش بود، جیب چپ. تا مطمئن شود، دست توی ‏جیبش کرد. هنوز بود، با نقش لب حتماً و همان خطوط سفید و ظریف که سرخی یکدست را ‏هاشور می‌زد. شاید زنی وقتی داشته با عجله از جلو سردر ساختمان می‌گذشته کیفش را ‏باز کرده، در آینـ?‏ دستیش نگاهی کرده: «می‌دانستم. از بس عجله می‌کنم، زیادی سرخ ‏می‌زند، با این رنگ گونه‌ها و سایـ?‏ چشمم هیچ تناسبی ندارد.»‏

نه، زنها هیچ‌وقت توی کیفشان برید‏?‏ روزنامه نگه نمی‌دارند. این کار را با دستمال کاغذی هم ‏می‌شود کرد. کافی است یکی دو بار آن را به لب بگیرند تا رنگ لب‌ها طبیعی بزند، متناسب با ‏رنگ گونه‌ها. فاحشه‌ها هم همین‌طورها عمل می‌کنند. سوار ماشین که شدند اول به صرافت ‏بزکشان می‌افتند، انگار بخواهند خودشان را به رخ آدم بکشند، و بعد برای اینکه مطمئن ‏بشوند و آدم را هم مطمئن کنند در آینـ?‏ بالای سر راننده نگاهی می‌کنند، یا در آینـ?‏ کیفشان. ‏

‏«گونه‌هام را که کمی پودر بزنم دیگر هیچ نقصی ندارم، خواهی دید.»‏

همین وقت‌هاست که آدم نگاهشان می‌کند، سبک و سنگینشان می‌کند:‏

‏«بدک نیست، فقط کمی ... بله، لب‌هاش زیادی توی ذوق می‌زند.»‏

چای آقای صلاحی جلوش مانده بود. دیگر بخار نمی‌کرد. راعی گفت: «چایتان دارد سرد ‏می‌شود.»‏

‏«بله، متشکرم. یادم رفت. فکر و خیال که نمی‌گذارد.»‏

چایش را سر کشید. تلخ خورد. دو حبه قند هنوز تو نعلبکیش بود. عین‌الدین گفت: «سومش را ‏کجا برگذار می‌کنید تا خدمت برسیم؟»‏

ته استکان را درست روی دایر‏?‏ وسط نعلبکی نگه داشته بود، دستش نمی‌لرزید: «سوم، ‏خوب، گمانم فردا باشد، بله فرداست. اما دست تنها که نمی‌شود، البته تلفن کرده‌ام، به یکی ‏دو تا از خویشاوندان خبر داده‌ام، آنها این رسم و رسوم را بهتر از من بلدند، خودشان، اگر ‏برسند، ترتیبش را می‌دهند.»‏

بالاخره استکان را میان دایره گذاشت و چوب سیگارش را از لبـ?‏ زیر سیگاری برداشت. هنوز ‏چیزی از سیگار مانده بود. دود می‌کرد. گفت: «من گله‌ای ندارم، یک سال بود که می‌دانستم ‏پیش می‌آید. هیچ گله‌ای ندارم.»‏

مدیر گفت: «باور بفرمایید من و آقایان همکاران، هیچ‌کدام، اطلاعی نداشتیم و گر نه خدمت ‏می‌رسیدیم. حالا هم دیر نشده، برای سومش، اگر اجازه بفرمایید توی همین مسجد سر ‏خیابان ترتیبش را می‌دهیم.»‏

صلاحی گفت: «من که عرض کردم، دیروز خاکش کردم، می‌دانید، همـ?‏ کارها را خودشان ‏کردند، من فقط تلفن کردم، ماشین آمد در خانه، همسایه‌ها هم کمک کردند. اما در مورد ‏سوم، من که راضی به زحمت شماها نیستم. والد‏?‏ خانم که رسید خودش ترتیبش را ‏می‌دهد. تلگراف کردم، می‌رسند. چند تا از خویشاوندان خودم را هم خبر کرده‌ام.»‏

صدایش نمی‌لرزید. راعی دیگر گوش نمی‌داد. فقط نگران سوختن چوب سیگار بود. سیگار به ‏انتها رسیده بود. هنوز دود می‌کرد. مدیر گفت: «میل میل مبارک است، به ‌هر صورت ما در ‏خدمت حاضریم.»‏

صلاحی گفت: «متشکرم، جداً متشکرم.»‏

دیروز خاکش کرده است، شاید دیروز عصر، و حالا باز آمده است تا روی تختـ?‏ سیاه پرنده‌ای، ‏آب‌پاشی، یا گلدانی بکشد و بچه‌ها که سر و صدا کردند بگوید: «هیس!»‏

نوک انگشت شهادتش را بر دهانـ?‏ چوب سیگار گذاشت و بعد چوب سیگار را توی زیر ‏سیگاری تکاند، و باز قاب سیگارش را باز کرد. صدای زنگ که بلند شد، راعی بلند شد. تا به ‏دبیرستان دخترانـ?‏ سعدی برسد نیم‌ساعتی وقت داشت، آنجا فقط قرائت فارسی درس ‏می‌دهد، دو ساعت هم انشاء. به ایوان که رسید برگشت و به دفتر نگاهی کرد. صلاحی هم ‏برخاسته بود، و حالا میان راهرو ایستاده بود و به ته راهرو نگاه می‌کرد، به بچه‌ها که چند تا ‏چند تا به کلاس می‌رفتند. ‏

دو سال بود که همکار بودند، اما هنوز از صلاحی هیچ نمی‌دانست. آدم منظمی بود. پنجاه ‏سالی داشت، موهای شقیقه‌اش خاکستری شده بود. سبیل داشت، سیاه می‌زد. رنگ به ‏کار می‌برد، حتماً. دم به ساعت گره کراواتش را درست می‌کرد. همین چیزها را می‌دانست. ‏میرزا حسین صلاحی، دبیر، متأهل. راعی سعی خودش را کرده بود، حتی یکی دو بار بعد از ‏زنگ با او همپا شده بود، طوری که انگار به تصادف راهشان یکی است. اما صلاحی عجله ‏داشت، همیشه. از دم در دبیرستان تا سر خیابان راهی نبود، اما می‌شد، اگر صلاحی تن در ‏می‌داد، حرفی زد، حال و احوالی پرسید، و بعد روزهای دیگر ادامه داد. اما صلاحی حرفی ‏نمی‌زد، یا فقط می‌گفت: «ای، خوبم. قربان شما. شما چطورید؟»‏

راعی می‌گفت: «به مرحمت شما.»‏

می‌پرسید: «مادر بچه‌ها چطور، حالشان که الحمدالله خوب است؟»‏



راعی می‌گفت: «من که عرض کردم خدمتتان، هنوز تأهل اختیار نکرده‌ام، یعنی پیش نیامده ‏است.»‏

‏«بله، بله، فرمودید. اما راستی چطور؟ حالا، یعنی غروب که شد، چکار می‌کنید؟ باز هم درس ‏می‌دهید، شبانه؟ شاید هم می‌روید به یک دبیرستان ملی، که درس خصوصی می‌دهید. بد ‏نیست. سر آدم گرم می‌شود.»‏

راعی می‌گفت: «نه، می‌روم خانه. عصرها پیاده می‌روم، گاهی هم ...»‏

‏«سخت است، بله. گرفتارش بوده‌ام. نمی‌شود. خدا خودش رحم کند.»‏

دست می‌داد و راه می‌افتاد، عرض خیابان را طی می‌کرد و آن‌طرف چهار راه منتظر تاکسی ‏می‌ایستاد، ظهر یا عصر درست همان‌جا می‌ایستاد. همیشه هم همین حرف‌ها بود و قبل از ‏اینکه حرفشان کرک بیندازد دستی می‌داد و می‌رفت. یک بار هم که میان دو زنگ راعی ‏سیگار تعارفش کرد، گفت: «می‌بینید که من اشنو می‌کشم. خانم خودش با تیغ همه را نصف ‏می‌کند. به اصطلاح جیره می‌گیرم، خدا عمرش بدهد.»‏

با سر انگشت اشاره که بر گیر‏?‏ قاب سیگار فشار می‌داد، درش باز می‌شد. اشنوهای نصف ‏شده زیر دو کش زرد رنگ و در دو صف کنار هم چیده شده بود. فقط یک جای خالی بود، همان ‏میانه، انگار که یک دندان پیشین کسی افتاده باشد. راعی برنداشت، بیشتر برای آنکه جای ‏خالیش می‌ماند. ‏

راعی مطمئن بود که بالاخره خواهد آمد. کلاس نداشت. می‌دانست. صلاحی تا وسط راهرو ‏که آمد باز ایستاد. این بار به راهروی این‌طرف نگاه می‌کرد. راعی گفت: «منتظر کسی ‏هستید، جناب صلاحی؟»‏

صلاحی سر گرداند، با خستگی، مثل کسی که از خواب صبح بیدارش کرده باشند. گفت: ‏‏«نه، منتظر کسی نبودم، همین طوری ایستاده بودم، نگاهشان می‌کردم.»‏

تا به راعی برسد قاب سیگارش را در آورده بود. راعی کراوات مشکی‌اش را دید. صریح که ‏نمی‌شود پرسید. گفت: «اجازه می‌فرمایید تا سر خیابان در خدمتتان باشم، مزاحم که ‏نیستم؟ اگر هم موافقت بفرمایید می‌توانیم برویم یک جایی. من یک‌ جا می‌شناسم، توی ‏خیابان نادری است، دنج است، بخصوص پیش از ظهرها. بعد هم همان طرف‌ها یک چیزی ‏می‌خوریم، می‌شود هم لبی تر کرد.»‏

زیادی حرف زده بود، آن هم این‌قدر طولانی با این‌همه حشو. خودش اگر می‌خواست همین‌ها ‏را تصحیح کند حتماً دور ده بیست کلمه را خط سرخ می‌کشید. صلاحی ایستاد. داشت ‏سیگارش را که بالاخره سر چوب سیگارش زده بود روشن می‌کرد. انگار اول از پشت ‏شیشه‌های عینک نگاهش کرده بود، نیم‌نگاهی، و حالا فقط به شعلـ?‏ کبریت نگاه می‌کرد. ‏راعی هم ایستاد. می‌دانست که بالاخره به حرف خواهد افتاد. گور پدر آن پنج‌ضلعی نامنظم و ‏آن دست، طرح دستی که به سایه‌ای می‌مانست. سه شب تمام به همین امید به خانه رفته ‏بود، در ایوان نشسته بود تا مگر همان دست را ببیند. صلاحی نگاهش می‌کرد، گفت: «فکر ‏می‌کنید فایده‌ای هم داشته باشد؟»‏

نه، گریه نمی‌کرد. خیره نگاهش می‌کرد، حتی پلک نمی‌زد. بادی داشت با موهای صاف و ‏خاکستری شقیقه‌هاش بازی می‌کرد.‏

‏«چی؟»‏

راه افتاد: «نمی‌دانم، همین کارها، همین که برویم یک جایی یکی یک چای لیمو بخوریم، یا ‏قهو‏?‏ ترک و بعد هم ظهر لبی تر کنیم. ببینید من هم مجرد بودم، عصر که می‌شد، بخصوص ‏اگر یک‌دفعه می‌دیدم دارد غروب می‌شود، فکر می‌کردم تا شب، تا نصف شب چه کار کنم. ‏خوب، گاهی آدم می‌خواند، رمانی نیمه‌تمام دارد، می‌رود خانه چای دم می‌کند، سیگاری زیر ‏لب می‌گذارد، تکیه به بالشی می‌دهد و نرم نرم می‌خواند. خوب، بدک نیست. برای خودش ‏عالمی دارد. اما بدبختی این است که هر شب نمی‌شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش ‏می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد ‏دوره‌اش می‌کند. اما کو تا یکی این‌طور و آن‌همه اخت پیدا بشود؟ خواهید گفت، پیدا ‏می‌شوند. بله، می‌دانم. من هم داشتم، یکی دو تا. آن‌قدر با هم اخت بودیم که اگر یکی ‏نمی‌آمد، سر وقت به پاتوقمان نمی‌رسید،دلشوره می‌گرفتیم. بعدش، خوب، معلوم است، ‏یکی زن می‌گیرد، یکی سفر می‌رود، یکی می‌رود مذهبی می‌شود، یکی هم غیبش می‌زند، ‏خودکشی می‌کند، دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را ببینی، متوجه می‌شوی که آدم‌ها، ‏بیشترشان، نمی‌توانند تا آخر خط تاب بیاورند.»‏

راعی گفت: «چی را تاب بیاورند؟»‏

باز ایستاد و نگاهی کرد، این بار با چینی میان دو ابرو: «که مثل شما باشند، نه، شما که نه، ‏درست همان باشند که شما حرفش را می‌زنید.»‏

راعی گفت: «عذر می‌خواهم، چرا به کنایه حرف می‌زنید؟ از شما دیگر انتظار نداشتم.»‏

صلاحی دستی تکان داد، انگار که مگسی گرد صورتش در پرواز باشد. شانه به شانه ‏می‌رفتند. هم‌قد بودند. راعی می‌فهمید به چه دارد اشاره می‌کند. توی دفتر بخصوص پارسال ‏یکی دو بار همکارها، مذهبی‌هاشان، به کنایه چیزهایی گفته بودند. راعی به روی خودش ‏نیاورده بود. اما از صلاحی انتظار نداشت، بخصوص وقتی شنیده بود از راعی دفاع کرده است. ‏

صلاحی گفت: «خوب، بد طوری مطرح کردم، می‌دانم. عذر می‌خواهم. کمی عصبی هستم، ‏اما باور کنید تا صبح همه‌اش به فکر حرف‌های شما بودم. فکر می‌کردم اگر شما جای من ‏بودید، چه کار می‌کردید. می‌دانید، من خوب می‌فهمم، در موقعیت شما چند سالی سر ‏کرده‌ام، بعد دیدم نمی‌شود، حریف نیستم، نه که فکر کنید حالا اعتقاد دارم، نه، اما سعی ‏خودم را کرده‌ام. خیلی هم سعی کردم تا همان‌طور زندگی کنم که دیگران با همان آدابشان، ‏تمام اصول و فروعشان، اما در عین حال می‌دانستم که همـ?‏ آنها یک پشیز هم نمی‌ارزند، ‏برای اینکه کافی است از این بنای عظیم که قرنهاست هزاران‌ هزار آدم‌های متفکر خشت ‏خشتش را گذاشته‌اند فقط یکی دو آجر بیرون بکشیم تا همه‌اش بریزد، اما من یکی دیدم ‏نمی‌توانم، مردش نیستم و در تمام این سالها، از وقتی ازدواج کردم، بیشتر هم به ترغیب ‏زنم، سعی کردم قبول کنم. اول نماز خواندم، وضو را به‌قاعده گرفتم، اعمال شب‌های ماه ‏رمضان را همان‌طور که در زادالمعاد یا مفاتیح آمده است انجام دادم، هر وقت هم شک کردم ‏به زنم نگاه کردم، همان که می‌دیدم او ایمان دارد برایم کافی بود، بعد کم‌کم، البته گاهی ‏حالت وجدی هم به‌سراغم می‌آمد، همان صفای ضمیری را پیدا می‌کردم که زنم ازش ‏می‌گفت، آن‌وقت افتادم به مطالعه، هر چه کتاب مذهبی به دستم رسید خواندم، بخصوص ‏قبل از اینکه خانم مریض بشود، برای او می‌خواندم. کنار هم می‌نشستیم و من می‌خواندم. ‏خوابش که می‌برد خودم ادامه می‌دادم. آخر کار یعنی درست یک سال پیش دیدم نه، ‏نمی‌توانم، دارم خودم را گول می‌زنم. کاش نخوانده بودم. بعد هم همین دیشب یاد شما ‏افتادم، همان تمثیلی که سر کلاستان طرداً للباب می‌گویید. من که همه‌اش را نشنیده‌ام، ‏بعضی از آقایان همکارها تعریف کرده بودند، پارسال. آنها هم شنیده بودند از بچه‌ها. انگار از ‏خودشان هم چیزهایی به آن اضافه کرده بودند. من که گفتم: "گمان نکنم فلانی صوفی باشد ‏یا ملامتی. شاید بچه‌ها نفهمیده‌اند." حالا هم فکر می‌کنم مقصود شما فقط ظاهر عبارات ‏نبوده، بخصوص وقتی گفته‌اید، اواسط سال تحصیلی گذشته: "حالا دیگر ماییم، درست ‏همان‌طور که در قصـ?‏ هبوط آدم آمده است بر این خاک، اینجا. فقط تا همین جای قصه‌شان را ‏می‌شود باور کرد. می‌ماند بقیه، آن آداب و آن ساختمان اعتقادیشان، آسمان هفت ‏طبقه‌شان، و اینکه برتر از ملک قهر کون و فسادی نیست، خوب، همه چیزش به هم ریخته ‏است، نه طاقی برایش مانده نه ایوانی، یا اگر خیلی عزیزش بداریم یک ساختمان قدیمی ‏است، در خور موزه‌ها. هیچ‌کس، امروز دیگر، توی یک اثر باستانی زندگی نمی‌کند." خوب، ‏همین‌ها را گفته‌اید. درست عرض نمی‌کنم؟»‏

راعی گفت: «حدوداً.»‏

صلاحی گفت: «اما حالا به من یکی بفرمایید جای آن آداب، مثلاً آداب تخلیه چی می‌گذارید؟ ‏می‌دانید، وقتی یکی صبح سحر از خواب بلند می‌شود و با آداب تمام، و به ترتیبی که در ‏توضیح‌المسائل‌ها آمده است وضو می‌گیرد، دیگر یکی نیست، اگر بخواهد به تنهایی همـ?‏ ‏مسلمانان است که هر روز صبح از خواب برمی‌خیزند تا پیش از طلوع فجر دو گانه‌ای بگزارند و ‏اگر بدین حد سر فرود نیاورد همـ?‏ هستی است، حتی همان خروس سپیدی که در عرش ‏خداوندی تسبیح او می‌گوید و همـ?‏ خروسان زمینی که به تبعیت او بانگ نماز برمی‌دارند انگار ‏او را، تنها او را صدا می‌زنند.»‏

راعی گفت: «تقصیر من یکی نیست، باور کنید. اگر می‌شد زمین دوباره مسطح بشود تا ‏خورشید برای همـ?‏ اهالی هفت جزیره یک بار فقط طلوع کند، خوب، من هم مثل همه صبح ‏سحر بلند می‌شدم تا همه باشم یا با همه. ببینید، اول جوانی در دهی معلم بودم، وسط ‏کوه‌ها. ده درست انگار ته یک قیف بود، طلوع و غروب خورشیدش یکی دو ساعت با همـ?‏ ‏جاهایی که در همان طول جغرافیایی واقع شده بودند فرق داشت. یک روز که داشتم مطابق ‏ساعتم نماز عصر را می‌خواندم، یکی از اهالی گفت: "چی، حالا، آقای مدیر؟ یک ساعت ‏است که آفتاب غروب کرده." همان وقت فهمیدم دیگر نمی‌شود. چه بخواهم چه نخواهم تنها ‏شده‌ام، بعد دیدم من تمام این بیست و چند سال نه رو به کعبه که رو به آسمان، رو به افق ‏نماز خوانده‌ام، یعنی اگر مقصود بعد مسافت نباشد در عین حال می‌توانسته‌ام پشت به کعبه ‏نماز بخوانم. برای اینکه از این طرف هم می‌شود به آن رسید. خوب همان وقت بود که رفتم به ‏کوه، درست به سر قله که رسیدم نشستم و به سیری دل گریه کردم. وقتی خواستم برگردم ‏چند تا سنگ روی هم چیدم، درست همان جایی که فهمیده بودم که گله برای همیشه در ‏بیابانی بی‌انتها پراکنده شده است.»‏

صلاحی گفت: «نه، روی سخن من با شما نیست، مقصودم بچه‌هاست، می‌خواهم بگویم اگر ‏کاریشان نداشته باشیم، در همین ادب و آداب بزرگ می‌شوند، یا به همان سیاقی که همه ‏هستند، استثناها به‌ کنار، اما اگر بخواهیم همه را از این مجموعه جدا کنیم، می‌دانید چه ‏می‌شود؟ وقتی به سن و سال من و شما رسیدند می‌بینند باخته‌اند، می‌بینند نمی‌توانند. ‏بعد هم یا می‌روند و برای خودشان دستاویزهایی می‌تراشند، نمی‌دانم الکلی می‌شوند، به ‏قمار پناه می‌برند، یا دنبال مال و منال می‌افتند طوری که دیگر شمر هم جلودارشان ‏نمی‌شود. خوب، خواهید گفت، همین است که هست. اما من از این که آدم‌ها را تا نیمـ?‏ راه ‏ببریم و رهایشان کنیم می‌ترسم. شما دارید همین کار را می‌کنید، برای اینکه خودتان هم ‏نمی‌دانید، مثلاً آمده‌اید از چای خوردنتان آن‌هم رأس ساعت چهار یا پنج عصر در فلان کافه و ‏نمی‌دانم هزار‌ هزار عادات جزئی توضیح‌المسائلی ساخته‌اید، شما هم هفت آسمان خودتان ‏را دارید، نمازی خاص خودتان، و حتی آدابی برای تخلیه. مسأله اصلاً این نیست که کدام یکی ‏بهتر است، بلکه حرف من این است: از کجا مطمئنید که بهشت و دوزخ شما واقعی‌تر از مال ‏اینها، مثلاً بهشت خانم بنده است؟»‏

روبه‌رویش ایستاده بود، و انگشت اشاره‌اش را به نشان خشم یا محکوم کردن او تکان تکان ‏می‌داد. راعی نمی‌فهمید، گیج شده بود. گفت: «جناب آقای صلاحی، باور کنید ...» ‏

‏«نه، نمی‌خواهد دفاع کنید. می‌دانم، همـ?‏ جواب‌هاتان را از حفظم. دیشب تا صبح چند بار ‏همه را از سر تا ته دوره کردم، یک سال است گرفتارشان هستم.»‏

و راه افتاد. داشت می‌رفت تا باز از عرض خیابان بگذرد و بعد آن‌ طرف چهارراه منتظر تاکسی ‏بایستد. ناگهان برگشت، گفت: «پس چرا تشریف نمی‌آورید؟»‏

‏«کجا؟»‏

‏«نمی‌دانم. اما انگار خودتان پیشنهاد کردید، گفتید برویم چای بخوریم و بعد هم لبی تر کنیم؟ ‏خوب من امروز حداقل در اختیارتان هستم.»‏

راعی که رسید، پرسید: «راستی درس نداشته باشید، تا ظهر؟ یا مثلاً عصر؟»‏

راعی گفت: «عصر چرا، اما مهم نیست.»‏

ساعت ده و نیم هم داشت، اما نمی‌رفت هم نرفته بود. هنوز کلاس‌ها منظم نشده بود. ‏صلاحی گفت: «کاش من داشتم. سر آدم را گرم می‌کند.»‏

وقتی شانه به شانه از عرض خیابان گذشتند، صلاحی گفت: «خیلی پر حرفی کردم، شاید از ‏موقعیتم سوء استفاده کردم. کسی چه می‌داند. روح آدمی هزار لایه دارد. اما راستش، از ‏خودم می‌ترسم، بیشتر البته از اینکه تنها باشم، آن‌هم توی خانه. با این حالت آشنا هستم، ‏یا آدم سعی می‌کند گناه را به گردن این و آن بیندازد و بالاخره از دیگران متنفر بشود تا بتواند ‏زیر این لایـ?‏ تنفر از غیر خودش را بپوشاند. و یا که می‌پیچد به پر و پای خودش تا جایی که ‏دیگر هیچ گریزگاهی برای خودش نماند. آن‌وقت دیگر خدا می‌داند. می‌دانید یک بار وقتی تازه ‏با خانم آشنا شده بودم حرفمان که شد رفتم خانه، در را روی خودم بستم، درست مثل ‏کژدمی که به خودش نیش می‌زند شروع کردم به یک به دو کردن با خودم، بعد هم نمی‌دانم ‏چطور شد که یک‌دفعه دیدم کاردی دستم است و می‌خواهم پوست صورتم را بکنم. چرا؟ یادم ‏نیست. یک‌دفعه دیدم روبه‌روی آینه نشسته‌ام و کارد دستم است، و درست انگار کس دیگری ‏باشم با دست چپ کارد را از دست راستم گرفتم. همان وقت فهمیدم که واقعاً دوستش دارم. ‏آمدم بیرون یک دسته گل گرفتم و گمانم یک گل سفید و پای پیاده تا خانه‌شان رفتم. اول ‏چنین خیالی نداشتم، فقط به‌واسطـ?‏ ترس از خودم بود که زدم بیرون، آدم نمی‌داند که چه ‏کارها که از دست او ساخته نیست. حالا البته وضعم این طورها نیست، اما برای پیشگیری ‏هم شده تلفن کردم به والد‏?‏ خانم، به خویشاوندان دور و نزدیک هم خبر داده‌اند، امروز و فردا ‏می‌رسند.»‏

راعی گفت: «اگر می‌خواستید برویم نادری، بهتر بود همان‌جا سوار می‌شدیم.»‏

صلاحی گفت: «نه، می‌رویم خانـ?‏ من، کسی نیست. دنج است. یک چیزی پیدا می‌شود با ‏هم می‌خوریم. عرق هم خواستید همان سر خیابان پیدا می‌شود.»‏

سوار تاکسی که شدند، گفت: «پنهان از خانم گاهی لبی تر می‌کردم، فکر هم می‌کردم ‏نمی‌فهمد. اما حالا می‌دانم، مطمئنم که به روی خودش نمی‌آورده است.»‏

راعی گفت: «مسافرت که تشریف ندارند؟»‏

‏«من که عرض کردم دیروز خاکش کردم.»‏

یکه نخورد. حدس زده بود اما نمی‌خواست، گفت: «عذر می‌خواهم، نمی‌دانستم.»‏

‏«آنها هم نمی‌دانستند. دیدید که؟ تازه به کسی چه؟ این یک امر خصوصی است، شخصی. ‏مگر شده که آدم برود و جریان شب زفافش را برای کسی تعریف کند؟ شاید هم بکنند، ‏این‌روزها. اما برای بعضی‌ها، بعضی چیزها تنها مربوط به خودشان است، برای همین گفتم ‏مشکل است، نمی‌شود تاب آورد، بخصوص برای امثال شما که باید با همه چیز به تنهایی، ‏آن‌هم بی‌هیچ ادب و آداب قبلی روبه‌رو بشوید. مشکل است. من که نتوانستم.»‏

دیگر حرفی نزدند، گر چه راعی نمی‌خواست به همین جا خاتمه پیدا کند، اما نمی‌دانست ‏صلاحی از او چه چیزهایی می‌داند، یا قبلاً بخصوص دیشب چه فکرهایی کرده. تازه مشکل ‏اصلی این بود که صلاحی فقط میرزا حسین صلاحی بود که مصیبت‌دیده بود و نه عرف و ‏عادات یا ادب و آدابی که در سنت آمده بود، و اینکه شکل رابطـ?‏ اکنون و اینجاشان ایجاب ‏می‌کرد که راعی کوتاه بیاید. حتی توی کوچه هم حرفی نزد. دست چپ را توی جیبش کرد. ‏بایست می‌انداختش. پایان را، اگر همین باشد، که بود، چه سود؟ نه. و تا برسند تمام راه با ‏سرانگشتان اضلاع مضرس پنج‌ضلعی را لمس می‌کرد.‏

در قدیمی بود، چوبی با گل‌میخ و دو کوبـ?‏ سنگین قرینـ?‏ هم بر دو لتـ?‏ در. آقای صلاحی کوبه ‏را زد، دوبار. پا به پا می‌مالید. بعد برگشت راعی را نگاه کرد، با تعجب. آن‌وقت با عجله دست ‏توی جیب کرد، کلید بزرگی درآورد و کلون را به کنار زد. حیاط کوچک بود. سایـ?‏ آلاچیق‌ مو در ‏آب حوض می‌لرزید. روبه‌رو، چسبیده به اتاق آن طرف ایوان، پشت پرده‌ای سیمی، کبوتری ‏سفید از کاسه‌ای لعابی آب می‌خورد. کاسه لب‌شکسته بود و کاشی. کبوتری سیاه و سفید ‏داشت از بشقابی مسی دانه می‌چید. صلاحی گفت: «بفرمایید تو. عرض کردم کسی ‏نیست.»‏

روی ایوان ایستاده بود و تو جیبش دنبال چیزی می‌گشت. قفلی در ریز‏?‏ در بود. راعی گفت: ‏‏«پس اقلاً اجازه بفرمایید من بروم یک چیزی بگیرم.»‏

‏«شما چرا؟ خواهش می‌کنم بفرمایید.»‏

در را باز کرد. دور تا دور اتاق چند صندلی راحتی و دسته‌دار بود. روی همه‌شان پارچه انداخته ‏شده بود، سفید، گوشه‌هاشان گل‌دوزی شده بود. یک عسلی وسط اتاق بود و یک وردستی. ‏صلاحی روکش دو صندلی را برداشت، اشاره کرد: «شما بفرمایید. من همین حالا خدمت ‏می‌رسم. از سر کوچه چیزی می‌گیرم، با هم می‌خوریم. توی یخچال هم چیزهایی هست، ‏ماست و خیاری فکر می‌کنم. مال دیشب است.» ‏

آقای راعی نشست، پشت به در. دست چپ هنوز توی جیبش بود. صلاحی گفت: «روی ‏طاقچه چند تا آلبوم هست، خانوادگی است اما اشکالی ندارد، می‌توانید ببینید. تا برگردم ‏سرگرمتان می‌کند.»‏

روی طاقچه دو چراغ آویزی هم بود و در وسط یک گلدان بلورتراش سفید با نقشی از مجلس ‏شکار. ساعت طرف راست طاقچه بود. آلبوم‌ها به دیوار بالای بخاری تکیه داده شده بود. یکی ‏کوچک بود و به قطع رقعی با طرح مینیاتوری زنی قرابه بر دوش، گیسوان افشان و یکی دو ‏طره و مرغوله بر پیشانی و گونه‌ها، دامن بلند و چرخان بود. جلیقه‌اش کوچک بود و جلو ‏سینه‌اش دکمه می‌خورد. چند عکس از آلبوم به زمین ریخت. آقای صلاحی نبود، رفته بود. ‏راعی عکس‌ها را جمع کرد، دسته کرد. بچه‌ای عروسک به دست روی یک صندلی نشسته ‏بود. دستی شانـ?‏ راست بچه را گرفته بود. پستانکی به پیشبند سنجاق شده بود، ‏می‌خندید. حاشیـ?‏ عکس چند جا شکستگی داشت، و اینجا و آنجا لکه‌هایی بود. گوشـ?‏ ‏عکس نوشته شده بود 1312. عکس بعد یک عکس خانوادگی بود، در دو صف، زنها جلو و ‏مردها در صف عقب. گردن‌هاشان را راست گرفته بودند. دو پسر بچه جلو همه ایستاده بودند، ‏دو طرف زنی. دامنش را گرفته بودند. دختر بچه‌ای در آغوش یکی از مردها بود، طرف راست ‏عکس. موهاش بافته بود. بقی? عکس‌ها چیزی نبود. گاهی دختری بود با یک گلدان یا با ‏عروسکی، همقد عروسک؛ و یا نشسته در دامن زنی لچک به سر. زن قلیان می‌کشید.‏

آقای راعی آلبوم را باز کرد، ورق زد، تند و سر به‌هوا. دختر کیف به دست سرش را به راست، ‏نه، به چپ خم کرده بود. با یک بافـ?‏ مویش بازی می‌کرد. روی یک صفحـ?‏ آلبوم، وسط آن، ‏فقط یک عکس بود، سه در چهار، لچک به سر. عکس همان دختر بود. کنار عکس مهر خورده ‏بود. فقط «دبستان ملی»اش خوانا بود. زن با پیراهن تور سفید، نیم‌تاجی بر سر، دسته گل به ‏دست کنار مردی جوان با سبیل پرپشت ... آقای صلاحی بود، حتماً. عینک نداشت. لبخند به ‏لب ایستاده بود. دستش را بر شانـ?‏ زن گذاشته بود. باز هم صلاحی بود. عینک داشت. چادر ‏نماز زن به تنش چسبیده بود. پتـ?‏ چادر را به دندان گرفته بود. تا زانو توی آب بودند. لچک ‏نداشت. موهاش بلند بود. پشت سرش ریخته بود. فرق باز کرده بود. پشت پایشان موج ‏می‌شکست. زن بافتنی به دست پشت گل‌ها نشسته بود. آقای صلاحی عینک به دست... ‏کنار تخت. ملافـ?‏ سفیدی تا چانـ?‏ زن را پوشانده بود. لچکش سیاه بود. زیر گلویش گره زده ‏بود. چند دسته‌گل. آقای صلاحی بود. پرستار تب‌گیر به دست می‌خندید، به عکاس، به ‏صلاحی حتماً. و باز زن بود که نشسته بود، یا خوابیده بود روی تخت با چشم‌های بسته. ‏خواب بود. و دیگر زن نبود. آقای صلاحی هم نبود. بسته‌ای دراز بود با روپوشی، چادر نمازی. ‏چادر نماز سیاه بود با خال‌های سفید، گل‌های سفیدی که از دور خال می‌زد. غروب ‏چهارشنبه شانزدهم مهر ماه یکهزار و سیصد و چهل و هشت به قلم شکسته، و در گوشـ?‏ ‏عکس نوشته شده بود. عکس‌های دیگری هم بود، دسته‌کرده لای آلبوم، و توی یک پاکت. یک ‏بسته هم گوشـ?‏ عکس بود. ‏




چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 3:47 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 482706
بازدید امروز : 430
بازدید دیروز : 53

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت